گريه و زارى مادرم هنگام بدرقه من، بر سؤال هاى من مى افزود و معماى زندگيم پيچيده تر مى شد. در ساعت هايى كه در مدرسه مشغول درس بودم، بارها فكرم به طرف خانه پر مى كشيد و حالت هاى عجيب پدر و مادرم به يادم مى آمد و آن صحنه ها در نظرم مجسم مى شد. هر چه فكر مى كردم، معناى آن حركات و رفتار را نمى فهميدم. ولى برايم روشن بود كه آنان چيزى را از من پنهان مى كنند و از آشكار شدن آن هراس و نگرانى دارند. از كسى هم نمى توانستم چيزى بپرسم، حتى از عمويم كه هفته اى يك بار به خانه ما مى آمد.
من نيز به آن دو خيلى علاقه داشتم. دورى آنان براى چند ساعتى كه به دبستان مى رفتم برايم سخت بود و براى بازگشت به خانه و ديدن دوباره آنان لحظه شمارى مى كردم.

با آنكه محيط مدرسه و همكلاسى ها و ياد گرفتن درس جديد برايم جاذبه داشت، كشش خاصى نسبت به محيط خانه داشتم و بودن در كنار پدر و مادر، برايم شيرين بود. هرگاه از دبستان به خانه بر مى گشتم، مادرم با آغوش باز و چهره شاداب به استقبالم مى آمد و با ذوق و شوق زيادى مرا در آغوش مى كشيد، مثل اينكه سال هاست مرا نديده است. به روشنى مى ديدم كه اشك در چشمانش حلقه زده است و چون پلك ها رابر هم مى گذاشت، دو قطره اشك به صورتش مى غلتيد و فورى با دستانش آن را پاك مى كرد. دوست نداشت كه من چشم هايم اشك آلود او را ببينم و ناراحت شوم.
چندبار پيش آمد كه مى ديدم پدر و مادرم كمى از من فاصله مى گرفتند و به نحوى كه من متوجه نشوم، آهسته با زبان ديگرى كه هيچ شباهتى به زبان اسپانيولى نداشت با هم حرف مى زدند و من هيچى از حرفهايشان نمى فهميدم، با كنجكاوى به طرفشان مى رفتم، وقتى كمى به آنان نزديك مى شدم، فورى حرف خود را قطع مى كردند و با زبان اسپانيولى مشغول صحبت هاى معمولى مى شدند.
اين صحنه ديگر برايم هيچ قابل قبول و تحمل نبود. به خودم حق مى دادم كه از رفتار آنان در دلم رنجيده شوم. اگر هر كس ديگرى هم به جاى من بود ناراحت مى شد و فكر و ذهنش به هزار جا مى رفت.

پيش خودم مى گفتم: چرا آنان حرف هايشان را از من مخفى مى كنند؟ چرابه زبان ديگرى حرف مى زنند؟ چه رازى را از من پنهان مى كنند؟ اين سؤال هاى بى جواب، مرا بشدت آزار مى داد و دلم را پر از غصه مى كرد و بر تعجبم مى افزود.
گاهى به خاطر همين حرف ها و رفتارهاى مرموز، افسرده و از دستشان ناراحت مى شدم و با خودم فكر مى كردم نكند من فرزنده واقعى آنها نيستم؟ نكند وقتى من خيلى كوچك بوده ام، به عنوان يك بچه سر راهى مرا از كوچه و بازار پيدا كرده و به خانه آورده اند و تا اين لحظه مرا بزرگ كرده اند؟ اگر اين طور بوده، پس پدر مادر اصلى من كدامند؟ آنان كجا هستند و چگونه مى توانم پيدايشان كنم؟
اين افكار و خيالات، سبب مى شد كه بغض راه گلويم را بگيرد. به گوشه اى پناه مى بردم و دور از چشم آنان مى نشستم و تا دلم مى خواست گريه مى كردم و آرام مى شدم. كمى مى گذشت، باز هم به ياد مشاهدات روزانه و حركات غير عادى آنان مى افتادم و از ناگشوده ماندن اين معما دلگير مى شدم، دلم به درد مى آمد، دوباره بى اختيار بغضم مى تركيد و اشكم جارى مى گشت. سعى مى كردم صداى گريه ام آن قدر بلند نباشد كه بشنوند و به سراغم بيايند. ولى قدرى گريه مى كردم تا سبك و آرام شوم. اشك را تنها وسيله خاموش ساختن آن شعله درونى و درمان موقت دردهاى درمان ناپذير خود مى دانستم. هفته ها گذشت و گريه و اندوه، حسابى مرا از كار انداخت، لاغر و پريده رنگ شدم.

اشتهايم كم شد. دوست داشتم از همه فاصله بگيرم و به دامن تنهايى پناه ببرم. هر كس مرا مى ديد، با اولين نگاه متوجه مى شد كه حال من طبيعى نيست. غير از ضعف جسمى، درس هايم نيز ضعيف شد. روحيه انزواطلبى و گوشه گيرى سبب شده بود هيچ علاقه و اشتياقى براى بازى و تفريح با دوستان و هم سن و سالان خودم نداشته باشم. حوصله صحبت و بازديد و معاشرت با دوستان دبستانى را هم كم كم از دست مى دادم و از اجتماعات آنان فاصله مى گرفتم. در خيالات خود غوطه ور بودم. حالتى شبيه بهت و حيرت و افسردگى به من دست داده بود. گاهى بيرون از خانه مى نشستم و رهگذران را تماشا مى كردم و چنان از خودم بى خود و غافل مى شدم و چنان مبهوت مى ماندم كه مى ديدم هنگام عبادت است و كشيش، دامن پيراهن مرا گرفته و مى كشد و براى رفتن به كليسا دعوتم مى كند. تازه به خودم مى آمدم و از او عذر خواهى مى كردم و همراهش مى رفتم. من كه تنها فرزنده خانواده بودم، افسردگى و پريشانى و لاغر شدنم پدر و مادرم را هم غصه دار ساخته بود، اما از بيان آن رازى كه بين خودشان بود، هنوز هم پرهيز مى كردند. آنان هم از اين وضع، افسرده بودند، اما حالت نگرانى و ناراحتى آنان از نوع ديگر و بخاطر مشكل ديگرى بود.

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :